Friday, December 21, 2007

عادت هر روز حمام کردن را از کودکی با خود دارم. حمام کردنم هم مراسم خاص خودش را دارد. وارسی بدنم را قبل و هنگام استحمام دوست دارم. دوست دارم تغییرات بدنم را بفهمم. بخصوص پوستم را .
پیشتر که «او» را داشتم ، مراسم قبل از استحمام طولانی تربود. بخصوص بعد از عشقبازی هایمان. لذتی داشت روبروی آیینه ایستادن ، کشیدن نوک انگشتهایم روی نقاط سرخ و گاهی هم کبود روی پوستم و رد دستها و بدنش را دنبال کردن. لذتی داشت بو کشیدن پوستم که اثری از بوی او را با خود داشت
این روزها اما از حمام رفتن گریزانم. از آینه ها هم. رد زبری صورتت روی پوست حساس بدنم مانده و هر بار با نگاه کردن به زخم های کوچکی که یادگار تواند، احساس بد این روزهایم قوت میگیرد; حس اینکه خوابیدن با تو نه عشقبازی بود، نه پاسخی به نیاز تنم . میدانی این روزها هی به مسافر اتواستاپ عشقهای خنده دار فکر می کنم که چطور از بوسه محروم شده بود. که چطور فاصله فاحشه گی با عشقبازی و لذت بردن از تن شریکش با بوسه تعریف شده بود...و هی صدای تو در گوشم زنگ میخورد که توقعم را زیادی میخوانی...و بعد آن اپیزود فیلم پاریس یادم می آید که دخترک مسلمان به پسر فرانسوی می گفت آنها(دوستان پسر) هیچ چیز از یک زن نمی دانند

Friday, December 14, 2007

اینها گلایه نیست. شرح درد هم! چه جای گله است وقتی از سر رغبت و خواست دل، بدنت را با کسی شریک میشوی...اما نگفتنشان هم آزارم میدهد. فقط دارم با خودم حرف میزنم. شاید با تو هم. کاش تو هم حرف بزنی. اصلا کاش با هم درباره اش حرف بزنیم.
یک چیزی آزارم می دهد.بیشتر از همه این که تصور من از تو- حتی همین حالا- یک آدم هول شده نیست که نداند تمام آن لحظه های قبل از هماغوشی چقدر میتوانند مهم باشند

می دانی...به گمانم همه چیز وقتی سخت می شود که فقط از سرکنجکاوی یا برای لذت با کسی میخوابی که تقریبا هیچ چیزی از او نمیدانی، حس مشترکی هم نیست. طبیعی هم هست البته، از سر عشق که میخوابی اینقدر همه چیز تحت تاثیر احساسات قرار می گیرد که جزئیات، اهمیت و نقش خودشان را از دست می دهند...اما این وقتها که دلیلی غیر از این حرفها هست، همه جزئیات مهم می شود.
حالا فکر کن از آدمی که داری لمسش می کنی شناخت درستی نداری. موقعیتهای خاصی که او را تحریک یا ارضا می کند نمیدانی. نمیدانی کدام کلمات ممکن است برانگیخته اش کنند.
بدتر از همه وقتی است که بدون آمادگی قبلی این کار را میکنی. میدانی حتی اگر در فکر و رویایت هم با طرف خوابیده باشی این که فکرت را به عمل دربیاوری به گمانم آمادگی میخواهد... راستش را اما اگر بخواهی مشکل اصلی من این ها نبود. همه چیز از وقتی برایم سخت شد که حس کردم ماجرا زیادی هول هولکی شده است. نیاز عجیبی به حرف زدن داشتم. به اینکه حداقل بگویم چه چیزهایی برانگیخته و چه چیزهایی آرامم میکند. به اینکه بگویم هیچ چیزی به اندازه بوسه شروع برای لذت بردنم از همخوابی حیاتی نیست. به اینکه مدتی را در آغوشت بنشینم هم نیاز داشتم...به گمانم اینها هیچ کدام ربطی نداشت به اینکه اتفاق بین ما همخوابی بود یا معاشقه.
میدانی فرصت نشد بگویم که اصولا به هول هولکی بودن حساسم. نه فقط در معاشقه و همخوابی، همیشه کارهایم را طوری برنامه ریزی میکنم که وقت تنگ نباشد و سرصبر انجامشان بدهم. آنطور که تا کنارت نشستم، دستهایت تا روی سینه ام بالا آمد، سفت شدم...بعد دیگر حتی آن تصاویر هم کمک نمی کرد، بوسه دیرهنگام نیز. هشدار هم دادم...تو اما انگار چیز دیگری را میخواستی تجربه کنی.
بعدتر، دیدن تنت حس خوبی داشت. قهوه ای ِ پوستت به همراه گرمای دوست داشتنی اش، دستهایت که روی پوستم حرکت می کرد، فشار و وزن بدنت که بی رحم بر بدنم فرود می آمد و بیشتر از همه ناله های از سرلذتت را دوست داشتم. آنقدر که میخواستم رها شوم، دلم میخواست تمام عضلات و سلولهایم زیر تماس انگشتانت شل بشوند و به لذتی که همیشه تصور میکردم با تو میشود تجربه کرد برسم...اما این بار بدنم همکاری نمیکرد، هنوز در همان شوک اولیه مانده بود و با من جلو نمی آمد. لذت انگشتهایت را می چشید اما به اوج نمی رسید. بعد، آمدن تو خوب بود. هر چند که تو از خوشحالی من برای آمدنت تعجب کردی اما به گمانم لذت دادن به شریکت- از هر نوعی که باشد- لذت بخش است. خالی شدنت، بوسه تو روی گونه ام بعد از خالی شدنت و بعد سرم که روی سینه تو تکیه داده بود و بوی مردانه ات را می بلعید ...همه اینها جزئی از لذت من بود.

میدانی...نمی دانم که قرار است دوباره ای هم باشد یا نه. حتی نمی دانم دلم میخواهد دوباره ای باشد یا نه. اینقدر میدانم که دلم می خواهد اگر دوباره ای بود، به هم فرصت بدهیم با آرامش شروع کنیم و به آن آرامشی که باید برسیم.

Monday, December 10, 2007

مرز گذاشتن برای بعضی چیزها کار بزرگی است. حد و حدودشان به ظرفیتها و حدود آدمها بستگی دارد. به تعداد آدمها و افکار تعریف برایشان وجود دارد. نمی توانی برای خیانت آدمها مرز بگذاری. نمی توانی بگویی هم بستر شدن با شخص سوم مرز خیانت است یا بازی با خیالش...برای عشق هم نمی توانی مرز بگذاری...اصلا برای هر چیزی که یک سرش آدم باشد و یک سرش احساس یا غریزه، هیچ مرزی نیست
با تمام این حرفها من این روزها مرز فاحشگی برایم سوال شده است.خیلی پیشتر، وقتی هنوز مرزهای ذهنی ام کاملا بسته بود هر که را که با غیر شوهرش بخوابد فاحشه می دانستم. بعد اما زنهایی را شناختم که جز با شوهرشان نخوابیده بودند، اما به چشم من فاحشه می آمدند. می خوابیدند تا امتیاز بگیرند یا باج زندگی امنشان را بدهند
بعدتر،لذت لمس معشوق را که تجربه کردم، عشق برایم مرز فاحشگی شد. هر لمس فارغ از آن حس عظیم را تاب نمی آوردم.
کمی بعد خوابیدن با یک پارتنر ثابت ، با تمام معیارهای دوستی و اطمینان از سلامت، اما فارغ از عشق را تجربه کردم. بدنم به لمس نیاز داشت. بدن او هم. عشق نبود، اما حس فاحشگی هم نبود.
اما همین یک، دو سال اخیر اتفاق تازه ای افتاده. آدمهایی را می بینم که میل عظیمی را در جسمم، در تک تک سلولهایم می انگیزند. آدمهایی که با نگاهشان تحریک می شوم. رطوبت پوستشان را در ذهنم احساس میکنم و با خیالشان می خوابم. آدمهایی هستند که به شدت هوس در آغوش گرفتن و استشمام بوی تن برانگیخته شان را دارم. آدمهایی که دلم می خواهد حتی من پیشنهاد دهنده خوابیدن با آنها باشم و بعد هم خوابیدنمان را نه فراموش کنم و نه یادآوری...همین آدمها را اما به عنوان یک دوست پسر یا پارتنر ثابت نمی توانم- یا مطمئن نیستم که بتوانم - بپذیرم
این تنوع خواهی، این بودن در عین نبودن و این حس عمیق خواستن را نمی دانم باید با چه معیار یا تعریفی بسنجم. نمیدانم چطور برای خودم تعریف کنم...هنوز اما حس فاحشگی ندارم

Sunday, December 9, 2007

آدمها را با دو نشانه به یاد می آورم. ته نگاهشان در اولین دیدار و بوی تنشان در اولین هم آغوشی

Saturday, December 8, 2007

اینکه عادت کرده باشی به داشتن یک آغوش گرم، حتی اگر نه از سر عشق، و بعد محروم شوی سخت است. یک وقتهایی واقعا فضای تخت یک نفره ام برایم زیاد می شود. دلم میخواهد وقتی در بسترم می غلطم تنم با تن دیگری تلاقی کند. می فهمید که؟
این وقتها اما که سندرم ماهیانه به سراغم می آید، نیازم بیشتر می شود. با هر چیزی به هیجان می آیم. لرز را زیر پوستم احساس میکنم و هی سایش میخواهم. نه از آنگونه که وقتهای تنهایی، نه...اصطکاک دیگری را می خواهم. این وقتها چشمهایم را می بندم و هی تصور می کنم که کسی تمام مرا بو می کند و تنم از بوی پوستش پر می شود. حرارت نفسهایش را روی پوستم احساس میکنم...این وقتهاست که دلم می خواهد اصلا ریسک کنم. باکسی که هیچ ربطی به من ندارد- هیچ ربطی به او ندارم وارد ماجرا شوم...تغییر جالبی است برای منی که جز معشوق و پارتنر ثابت نتواسته بودم کسی را لمس کنم.

Friday, December 7, 2007

وبلاگ خوانی را همیشه دوست داشته ام، بیشتر از وبلاگ نویسی. حس خوبی است که زندگی آدمها را از میان کلماتشان حس کنی، همذات پنداری کنی، یا حتی ببینی. حس خوبی است که گاهی وقتها حوصله کنی و میان روزهای بایگانی شده بگردی و بعد برسی به روزهای حال. چیزی شبیه سیر تکاملی آدمها دستگیرت میشود.
هیجان انگیزترین بخش داستان اما، خواندن ناپیداهای آدمها است. انگار محرم اسرارمگوی آدمها می شوی. شیطنت ها، فکرهایی که هرگز به زبان نمی آیند و غم هایی که جز با این صفحه مجازی و آدمهای مجازی تر قسمت نمیشوند، جذابترین اتفاق بلاگها برای من هستند.
این روزها اما، هر چه میخوانم یا مقاله هایی! ست که تحویل هم می دهیم یا شعر یا دل نوشتهایی که کسی جز خود نویسنده از آن سردر نمی آورد...نه اینکه به درد بخور نباشدها. خیلی از همین مقاله ها حتی جنبه عملی مسائل را رعایت می کنند و راه حل های کاربردی ارائه میدهند. من مخصلشان هم هستم. اما هیچ کدام جواب کنجکاوی های من از زندگی آدمها را نمی دهد.
ترجیح میدادم بدانم پسرک آخرین بار کی دختری را بوسیده. حس لحظه را میخواهم لمس کنم. ترجیح میدادم بدانم دخترک وقتی پسره را می بوسید ته ته فکرش لذت طعم لبها بوده یا حس گناه یا اینکه چطور این یکی را نگه دارد!
دلم می خواهد بدانم این شبهای بلند زمستانی را چطور سر میکنیم...با کدام فکر ها؟ دلم میخواهد زندگی را بنویسم و بخوانم. ساده ی ساده...مثل یک بوسه!