Friday, December 14, 2007

اینها گلایه نیست. شرح درد هم! چه جای گله است وقتی از سر رغبت و خواست دل، بدنت را با کسی شریک میشوی...اما نگفتنشان هم آزارم میدهد. فقط دارم با خودم حرف میزنم. شاید با تو هم. کاش تو هم حرف بزنی. اصلا کاش با هم درباره اش حرف بزنیم.
یک چیزی آزارم می دهد.بیشتر از همه این که تصور من از تو- حتی همین حالا- یک آدم هول شده نیست که نداند تمام آن لحظه های قبل از هماغوشی چقدر میتوانند مهم باشند

می دانی...به گمانم همه چیز وقتی سخت می شود که فقط از سرکنجکاوی یا برای لذت با کسی میخوابی که تقریبا هیچ چیزی از او نمیدانی، حس مشترکی هم نیست. طبیعی هم هست البته، از سر عشق که میخوابی اینقدر همه چیز تحت تاثیر احساسات قرار می گیرد که جزئیات، اهمیت و نقش خودشان را از دست می دهند...اما این وقتها که دلیلی غیر از این حرفها هست، همه جزئیات مهم می شود.
حالا فکر کن از آدمی که داری لمسش می کنی شناخت درستی نداری. موقعیتهای خاصی که او را تحریک یا ارضا می کند نمیدانی. نمیدانی کدام کلمات ممکن است برانگیخته اش کنند.
بدتر از همه وقتی است که بدون آمادگی قبلی این کار را میکنی. میدانی حتی اگر در فکر و رویایت هم با طرف خوابیده باشی این که فکرت را به عمل دربیاوری به گمانم آمادگی میخواهد... راستش را اما اگر بخواهی مشکل اصلی من این ها نبود. همه چیز از وقتی برایم سخت شد که حس کردم ماجرا زیادی هول هولکی شده است. نیاز عجیبی به حرف زدن داشتم. به اینکه حداقل بگویم چه چیزهایی برانگیخته و چه چیزهایی آرامم میکند. به اینکه بگویم هیچ چیزی به اندازه بوسه شروع برای لذت بردنم از همخوابی حیاتی نیست. به اینکه مدتی را در آغوشت بنشینم هم نیاز داشتم...به گمانم اینها هیچ کدام ربطی نداشت به اینکه اتفاق بین ما همخوابی بود یا معاشقه.
میدانی فرصت نشد بگویم که اصولا به هول هولکی بودن حساسم. نه فقط در معاشقه و همخوابی، همیشه کارهایم را طوری برنامه ریزی میکنم که وقت تنگ نباشد و سرصبر انجامشان بدهم. آنطور که تا کنارت نشستم، دستهایت تا روی سینه ام بالا آمد، سفت شدم...بعد دیگر حتی آن تصاویر هم کمک نمی کرد، بوسه دیرهنگام نیز. هشدار هم دادم...تو اما انگار چیز دیگری را میخواستی تجربه کنی.
بعدتر، دیدن تنت حس خوبی داشت. قهوه ای ِ پوستت به همراه گرمای دوست داشتنی اش، دستهایت که روی پوستم حرکت می کرد، فشار و وزن بدنت که بی رحم بر بدنم فرود می آمد و بیشتر از همه ناله های از سرلذتت را دوست داشتم. آنقدر که میخواستم رها شوم، دلم میخواست تمام عضلات و سلولهایم زیر تماس انگشتانت شل بشوند و به لذتی که همیشه تصور میکردم با تو میشود تجربه کرد برسم...اما این بار بدنم همکاری نمیکرد، هنوز در همان شوک اولیه مانده بود و با من جلو نمی آمد. لذت انگشتهایت را می چشید اما به اوج نمی رسید. بعد، آمدن تو خوب بود. هر چند که تو از خوشحالی من برای آمدنت تعجب کردی اما به گمانم لذت دادن به شریکت- از هر نوعی که باشد- لذت بخش است. خالی شدنت، بوسه تو روی گونه ام بعد از خالی شدنت و بعد سرم که روی سینه تو تکیه داده بود و بوی مردانه ات را می بلعید ...همه اینها جزئی از لذت من بود.

میدانی...نمی دانم که قرار است دوباره ای هم باشد یا نه. حتی نمی دانم دلم میخواهد دوباره ای باشد یا نه. اینقدر میدانم که دلم می خواهد اگر دوباره ای بود، به هم فرصت بدهیم با آرامش شروع کنیم و به آن آرامشی که باید برسیم.