Monday, December 10, 2007

مرز گذاشتن برای بعضی چیزها کار بزرگی است. حد و حدودشان به ظرفیتها و حدود آدمها بستگی دارد. به تعداد آدمها و افکار تعریف برایشان وجود دارد. نمی توانی برای خیانت آدمها مرز بگذاری. نمی توانی بگویی هم بستر شدن با شخص سوم مرز خیانت است یا بازی با خیالش...برای عشق هم نمی توانی مرز بگذاری...اصلا برای هر چیزی که یک سرش آدم باشد و یک سرش احساس یا غریزه، هیچ مرزی نیست
با تمام این حرفها من این روزها مرز فاحشگی برایم سوال شده است.خیلی پیشتر، وقتی هنوز مرزهای ذهنی ام کاملا بسته بود هر که را که با غیر شوهرش بخوابد فاحشه می دانستم. بعد اما زنهایی را شناختم که جز با شوهرشان نخوابیده بودند، اما به چشم من فاحشه می آمدند. می خوابیدند تا امتیاز بگیرند یا باج زندگی امنشان را بدهند
بعدتر،لذت لمس معشوق را که تجربه کردم، عشق برایم مرز فاحشگی شد. هر لمس فارغ از آن حس عظیم را تاب نمی آوردم.
کمی بعد خوابیدن با یک پارتنر ثابت ، با تمام معیارهای دوستی و اطمینان از سلامت، اما فارغ از عشق را تجربه کردم. بدنم به لمس نیاز داشت. بدن او هم. عشق نبود، اما حس فاحشگی هم نبود.
اما همین یک، دو سال اخیر اتفاق تازه ای افتاده. آدمهایی را می بینم که میل عظیمی را در جسمم، در تک تک سلولهایم می انگیزند. آدمهایی که با نگاهشان تحریک می شوم. رطوبت پوستشان را در ذهنم احساس میکنم و با خیالشان می خوابم. آدمهایی هستند که به شدت هوس در آغوش گرفتن و استشمام بوی تن برانگیخته شان را دارم. آدمهایی که دلم می خواهد حتی من پیشنهاد دهنده خوابیدن با آنها باشم و بعد هم خوابیدنمان را نه فراموش کنم و نه یادآوری...همین آدمها را اما به عنوان یک دوست پسر یا پارتنر ثابت نمی توانم- یا مطمئن نیستم که بتوانم - بپذیرم
این تنوع خواهی، این بودن در عین نبودن و این حس عمیق خواستن را نمی دانم باید با چه معیار یا تعریفی بسنجم. نمیدانم چطور برای خودم تعریف کنم...هنوز اما حس فاحشگی ندارم