Friday, December 7, 2007

وبلاگ خوانی را همیشه دوست داشته ام، بیشتر از وبلاگ نویسی. حس خوبی است که زندگی آدمها را از میان کلماتشان حس کنی، همذات پنداری کنی، یا حتی ببینی. حس خوبی است که گاهی وقتها حوصله کنی و میان روزهای بایگانی شده بگردی و بعد برسی به روزهای حال. چیزی شبیه سیر تکاملی آدمها دستگیرت میشود.
هیجان انگیزترین بخش داستان اما، خواندن ناپیداهای آدمها است. انگار محرم اسرارمگوی آدمها می شوی. شیطنت ها، فکرهایی که هرگز به زبان نمی آیند و غم هایی که جز با این صفحه مجازی و آدمهای مجازی تر قسمت نمیشوند، جذابترین اتفاق بلاگها برای من هستند.
این روزها اما، هر چه میخوانم یا مقاله هایی! ست که تحویل هم می دهیم یا شعر یا دل نوشتهایی که کسی جز خود نویسنده از آن سردر نمی آورد...نه اینکه به درد بخور نباشدها. خیلی از همین مقاله ها حتی جنبه عملی مسائل را رعایت می کنند و راه حل های کاربردی ارائه میدهند. من مخصلشان هم هستم. اما هیچ کدام جواب کنجکاوی های من از زندگی آدمها را نمی دهد.
ترجیح میدادم بدانم پسرک آخرین بار کی دختری را بوسیده. حس لحظه را میخواهم لمس کنم. ترجیح میدادم بدانم دخترک وقتی پسره را می بوسید ته ته فکرش لذت طعم لبها بوده یا حس گناه یا اینکه چطور این یکی را نگه دارد!
دلم می خواهد بدانم این شبهای بلند زمستانی را چطور سر میکنیم...با کدام فکر ها؟ دلم میخواهد زندگی را بنویسم و بخوانم. ساده ی ساده...مثل یک بوسه!