Tuesday, January 8, 2008

تنها چیزی که می توانست نجاتم بدهد همان ناخوانده سررسیدن تو بود. که با همان فونت قهوه ای - قرمز آریل سربرسی و نه انگار که دو سال - دو قرن- فاصله بین ما بوده بیایی و من فراموش کنم که همین چند ساعت قبل مرگ عزیزی دلم را خنجر زده. فراموش کنم که غم و سرما و این دو راهی مزخرف تصمیم گیری چقدر خسته ام کرده بود.
خوبم. خوبتر از هر وقت دیگری در این دو قرن نبودن تو. انگار که همین من نبوده ام که تمام سه هفته گذشته هی خودزنی کرده ام. من نبوده ام که همین یک هفته قبل را هر شب بیدار بوده ام و هی به خودم گفته ام هرگز نخواهم توانست تصمیم بگیرم. من نبوده ام که از همین چند ساعت قبل که مرگ او را خبر آورده اند نشستم اینجا و بی صدا هی اشک ریخته ام و یادم آمده که چقدر این سالها کم داشته ام اش.
نشسته ام اینجا و زل زده ام به مونیتور، هی خاطره همین دو شب قبل را نشخوار میکنم و لبخند میزنم. نه از دلتنگی دوباره می ترسم و نه امید بسته ام به اینکه وقت دیگری هم برسی و لحظه پر از تو بشود. که هی نفست را روی پوستم مزمزه کنم. که هی مثل آنوقت ها که هنوز واقعی نشده بودی باز حرف بزنیم و حرف بزنیم و ناگهان یادمان بیاید که ای وای صبح شده و تمام شب زمان را نفهمیده ایم. که من بخوانم ای ظلمت شب با من بیچاره بساز....همین هراز گاه آمدنت که زندگی مرا میسازد و سرشارم میکند، همین که مثل قبل، مثل دو تا دوست می گوییم و می شنویم و خاطره ها را با هم نشخوار می کنیم. همین که تو حرف میزنی و من لختی موهایت را میان انگشتانم حس میکنم و تو باز انگشتایت را میان انگشتانم گره میزنی .یادم می آوری که چطور جلوی آینه می ایستادم تا دستهای بلندت دور شانه ها هم گره بخورند و با بدجنسی برق چشمهایت را در آینه می دزدیدم. من باز احساس میکنم که پیچکی هستم زنده به نوازش تو...همین بودن و نبودنت برایم کافیست که تاب بیاورم این روزها را و نبودنت را.